رویشـ...

دیــوونـه بـــازیـهای مـا دوتـا

دل نوشتــ

 

هر چی فکر میکنم میبینم امروز فقط رویا بود و بس...

از اون دسته لحظه های ناب تکرار نشدنی بود

و چقدر دل خواهان این تکراره...

 

همون لحظه هایی که شیرینیش برای لحظه ای کوتاه به دلت میشینه و

و باقی عمر فقط حسرت تکراراین شیرینی به دلت میمونه...

امروز همه چیز بدون برنامه ریزی معجزه ساخت...

 

گاهی با تموم خواستنا و جنگا برخلاف انتظارت همه چیز خراب میشه...

گاهی هم بدون فکر و برنامه بهترینِ بهترینهای زندگیت میشه....

 

همه چیز وقتی شروع شد که خواب رفت و بیداری جاش اومد...

از بارون دم صبح...

اول صبح وقتی بیدار شدم و تو اون هوای گرگ و میش

قطره های کوچولو کوچولوی کنار هم ردیف شده ی

روی شاخه ی درخت رو دیدم دلم هوایی شد...

هوای لمس اون قطره های بارون روی صورتم...

 

بندای کفشمو محکم گره زدمو

چتر به دست مسیر همیشگی رو پیش گرفتم

همون جای همیشگی...همون جایی که ارامش رو تو رگهات میریزه...

همون جایی که از زیباییش اسمشو باغ بهشت گذاشتم...

و تو روزای بارونی نفست رو تو سینه حبس میکنه...

 

همه چیز دست به دست هم داد واسه ارامش پیدا کردنم

واسه حس کردن لبخند خدا...

وقتی صدایی جز برخورد قطره های بارون با چتر به گوشت نمیرسه

وقتی از خیس شدن پوستت با اب بارون تموم بدنت حس رویش میگیره

وقتی نفسای عمیق پشت سر همت بوی نم خاکه که میفرسته تو ریه هات

تک تک سلولهات فقط خدا رو فریاد میزنه...

 

امروز فقط جدال ابرا نبود که این زیبایی رو رقم زد...

امروز جدال زمستون و بهار بود...

جدال خواب و بیداری...

مرگ و رویش...جدال به رخ کشیدن اومدن و رفتن

زمستونی که با اخرین نفسهاش سعی در موندن داشت و بهاری که

ذره ذره در زمستون رخنه کرد و به یکباره پرده از رو کشیدو به پا شد...

 

ققنوس وار از خاکستر زمستون بال کشید...

امروز روز دیدن اولین شاخه ی شکوفه زده ی سال بود...

روز دیدن سبزی برگهای بید که به جنگ قرمزی شاخه های نارون رفته بود

و مینیاتوری ساخته بود از درهم پیچیدنِ

قرمزی نارون و سبزی بید و کبودی اسمون...

 

به اول جاده ی کوچه باغ که رسیدم دلم پر کشید

رها شدن روحم رو از قفس حس کردم

چترو بستمو پا گذاشتم تو جاده ی باریکی که از یطرف به رودخونه ختم میشد

از طرف دیگه سبزی زمینهای کشاورزی تو ی نگاهت بود

 دو طرف جاده در حصار مشتهای در هم گره کرده ی

شاخه های نارون ...

 

صدای بارون و اب رودخونه زیباترین سمفونی زندگی رو به رخت میکشید

 

امروز شیرین بود...زمزمه های اروم من و خدام زیر بارون..

 

رویش دوباره ی احساسم ...

روز برگشتن به خود واقعیم...

غسل احساسم با اب بــارون ...

 

امروز یجور خاصی خآصــ بود...

 

 

 

 

 



نظرات شما عزیزان:

ترلان
ساعت0:01---27 اسفند 1392
استخوان هایم را به دانشمندان بسپارید …
شاید بفهمند نه یخبندانی بود نه بیماری مهلکی !
من از دوری تو منقرض شدم …


مریم
ساعت16:05---23 اسفند 1392
توصیف قشنگی بود
پاسخ:مرسی عزیزم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ 21 / 12 / 13925:51 PM shiNy GiRl |